اعتراف می کنم مامان بزرگ خدا بیامرزم توی95 سالگی فوت کرد صبح روزی که مامان بزرگم فوت کرده بود همه دور جنازش نشسته بودیم وهمه داشتین گریه می کردن جمعیت هم زیاد بود من و داداشم تو بغل هم داشتیم گریه می کردیم اشک فراون بود و خلاصه جو گریه بود یکهو دختر خالم که تازه رسیده بود اومد تو حیاط وبا جدیت داد کشید مامان بزرگ زود رفتی این رو که گفت کل خونه رفت رو هوا...حالا خندمون قطع نمی شد
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
تبلیغات
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آمار سایت
کدهای اختصاصی