مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید میپرسند:
«آیا زمستان سختی در پیش است؟»
یکی بود ، دو تا نبود ، زیر گنبد کبود که شایدم کبود نبود و آبی بود ، یه دختر خوشگل ,بدون پدر مادر زندگی می کرد. اسم این دختر خوشگله سیندرلا بود که بلا نسبت دخترای امروزی، روم به دیوار روم به دیوار ، گلاب به روتون خیلی خوشگل بود .
مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه!
یه روز یه آقایی با بچه ش ميرن سينما ميبينن جلوشون يه كچل نشسته!
آقاهه به بچه ش ميگه:اگه زدى پسه كله اين كچله يه ساندويچ بهت ميدم.
مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند.سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند. فرزندشان حدوداً دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آنرا در قفسه قرار دهد. مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
این یک داستان واقعی است:
در ژاپن سگ معروفی با نام هاچیکو به دنیا آمد که زندگی و منش او به افسانه ای از یاد نرفتنی بدل گشت. هاچیکو سگ سفید نری از نژاد آکیتا که در اوداته ژاپن در نوامبر سال ۱۹۲۳ به دنیا آمد. زمانی که هاچیکو دو ماه داشت به وسیلۀ قطار اوداته به توکیو فرستاده شد و زمانی که به ایستگاه شیبوئی میرسید قفس حمل آن از روی باربر به پائین می افتد و آدرسی که قرار بود
روزی روزگاری, الاغهای دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی زیرا
پالانی که برایشان میدوخت پشتشان را زخمی میکرد
در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند تا شاید پالان دوز دیگری به دهشان بیاید
از آنجا که این نیز حکایتیست و حکایت هم آمد و نیامد دارد,
دعاهایشان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد دهشان گشت
اما,چه فایده که این پالان دوز هم لنگه همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمیدوخت
بازهم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند
شکر حق که این بار نیز چون حکایتی بیش نیست ,دعایشان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد اما افسوس که باز هم پالانشان راحت نبود و پشتشان همچنان زخمی...
هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد وآن پالاندوز رفت
اما زخم پشتشان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد
تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند واین بار نه برای رهایی ازپالان دوزبلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند
داستانک,داستان آموزنده,داستان کوتاه پادشاهی با یک چشم و یک پا
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان