شب بود و چراغك بود.
شيطان ، تنها، تك بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بويي نه براه.
ناگاه
آيينه رود، نقش غمي بنمود: شيطان لب آب.
خاك سايه در خواب.
زمزمه اي مي مرد.بادي مي رفت، رازي مي برد سهراب سپهری
شب بود و چراغك بود.
شيطان ، تنها، تك بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بويي نه براه.
ناگاه
آيينه رود، نقش غمي بنمود: شيطان لب آب.
خاك سايه در خواب.
زمزمه اي مي مرد.بادي مي رفت، رازي مي برد سهراب سپهری
شايد كه سفره های پر از نان برای بعد
در خانه فقر آمده، ايمان برای بعد
يک روز دوست پشت در خانه اش نوشت:
ما خسته ايم، ديدن مهمان برای بعد
يک كوچه در كنار من و كودكی بكش
تصوير مرد پير خيابان برای بعد
جا مانده است دفتر فرياد در حياط
فرصت دهيد، بارش باران برای بعد
هرگز كسی نديد كه يخ زد نگاهمان
هرگز كسی نگفت زمستان برای بعد
پرواز، اين هميشه ترين، پيش روی ماست
يک عمر پشت ميله زندان برای بعد
شايد برای بعد، كسی از تبار من
بهتر بگويد عاطفه، انسان برای بعد
شايد كه سفره های پر از نان برای بعد
در خانه فقر آمده، ايمان برای بعد
يک روز دوست پشت در خانه اش نوشت:
ما خسته ايم، ديدن مهمان برای بعد
يک كوچه در كنار من و كودكی بكش
تصوير مرد پير خيابان برای بعد
جا مانده است دفتر فرياد در حياط
فرصت دهيد، بارش باران برای بعد
هرگز كسی نديد كه يخ زد نگاهمان
هرگز كسی نگفت زمستان برای بعد
پرواز، اين هميشه ترين، پيش روی ماست
يک عمر پشت ميله زندان برای بعد
شايد برای بعد، كسی از تبار من
بهتر بگويد عاطفه، انسان برای بعد
دستت شبیه قبل پناهم نمی دهد
در سرزمین قلب تو راهم نمی دهد
چشمی که با اشاره سکوت مرا شکست
پاسخ دگر به حرف نگاهم نمی دهد
اين اشكها، ستارهي شبهاي غربتم
نوري به آسمان سياهم نمی دهد
احساس عشق ، همسفر نيمه راه من
جاني به لحظه هاي تباهم نمي دهد
یا عشق یا وصال ...چه سخت است زندگی
وقتی که هر دو را به تو با هم نمی دهد
گاهی هم انتخاب، فقط یک بهانه است
یعنی هرآنچه را که بخواهم ، نمی دهد...
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟